علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

می کشد هر جا که خاطر خواه اوست...

چند وقتی میشه که پسرکمون هروقت بخواد کاری براش بکنیم  یا چیزی بهش بدیم به جای تلاش برای حرف زدن و یا حداقل ایما و اشاره دست و یا لباس من و باباش و یا هرکسی که موجود باشه رو میگیره(چنان هم سفت میکشه به سمت مقصد که نگو؟!) و کشان کشان میبره سمت مکان و یا شیء مورد نظرش اوایل از این کارش ذوق میکردیم و حسابی تحویلش میگرفتیم اما از اونجا که تازگیها وقت و بی وقت میاد سراغمون و میگیرتمون و میکشتمون سمت هدفش دیگه از دست این کارش  کلافه شدیم حالا ما موندیم از این به بعد  به این رفتارش چطوری پاسخ بدیم؟  از طرفی میترسیم اگه بی برو برگرد بخواهیم هربار دنبالش بریم به امر لوس شدن و همچنین وابسته شدنش برای کارهاش دامن بزنیم و از طرف...
29 مهر 1392

بیماری نوشت

به امید خدا میخوام از این به بعد هربار میبرمش دکتر و مجبور میشم بهش دارو بدم اینجا ثبت کنم(البته امیدوارم  تا جایی که میشه بیماری هم از پسر من و هم از همه بچه ها دور باشه) تا بزرگ که شد بدونم این بچه چقدر مریضی کشیده و یا بهتر بگم مامانش چقدر اذیت شده؟ راستی خوبه ها ...اینطوری میتونم جلو عروسم پز ِ زحماتی رو که برا شوهرش کشیدم همراه با ارائه سند بدم   19 اذر 91 سرما خورده بود و  انتی بیوتیک  گرفت (جاوید). 18 شهریور92  سرما خورد و بردیمش دکتر(جاوید) و انتی بیوتیک ( سوسپانسیون) گرفت. 13 مهر به خاطر تب خفیفی که داشت بردمش دکتر(متقی) و سیتریزین و استامینوفن (شیاف) براش مصرف کردیم(ویروسی بود). ...
28 مهر 1392

تا 14 ماهگی

اوایل مهربود، پسری داشت غر غر میکرد و اعصابم رو به هم ریخته بود، خواستم بخوابونمش، رفتم تو اتاق و بهش گفتم بیا بریم بخوابیم، بذار متکاتو بیارم، دیدم خودش رفته سراغ تختش و داره به سختی متکاشو میکشه بیرون، آورد کنار من و خودش هم سرشو گذاشت روش، اونجا بود که  ناراحتی رو به کل فراموش کردم و حالم جا اومد و کلی بوسه بارونش کردم یک بار موقع نماز خوندنم گفتم برو جانمازو بیار نماز بخونیم، باورم نمیشد اما رفت سراغ میز گردی که تقربا هم سطح با سرشه، دستهاشو دراز کرد به سمتش و جانماز رو آورد برام. از اونجا که پسرمون خیلی کاریه یک بار که بهش گفتیم لیوان رو ببر تو آشپزخونه، رفته بود کنار سینک و خودشو کشیده بود تا دستاش برسه و لیوانو انداخته بود ا...
27 مهر 1392

ما و زودپزمون

زود پز خونه ما از قضا در نوع خودش بی نظیر و شاید هم کم نظیره. بعد از بستن درش و گذشتن مدتی که مواد داخلش به نقطه  جوش میرسن و همچنین بالا اومدن اون دکمه قرمز رنگ احتمالا معرف حضورتون(که حاکی از پر شدن تمام فضای زود پز از بخاره) هر چند دقیقه یک بار و محض خالی نمودن بخارات اضافه و همچنین جلوگیری از بروز خطر احتمالی ترکیدنش، شروع میکنه به خارج نمودن ناگهانی مقادیر متنابهی بخار از خودش به همراه ایجاد یک صدای بسیار هولناک ...   اوایل که هنوز بهش عادت نکرده بودیم (و پسری هم هنوز وجود خارجی نداشت) هر بار با شنیدن صداش یه چند متری (که البته اغراقه) که نه چند سانتی از جامون می پریدیم بالا. از وقتی پسرکمون جزء آدمها شده و ترس رو متوجه ...
25 مهر 1392

ساعت چنده؟

چهارشنبه ( 10 مهر) پسری رو گذاشتم خونه مامانم و رفتم برای  انجام کار بانکی، کارم طول کشید، زنگ زدم خونشون از ش سراغ بگیرم مامان گفت:  "خوبه و داره بازی میکنه، بعدش هم گفت: "پسرت ساعت بلد شده"، گفتم:  "یعنی چی؟ چطوری؟" گفت: "خالش بهش میگه ساعت چنده و  اونم میگه " ده" "   ماجرا از این قرار بود که چشم  پسری به  ساعت اتاق خواهرم  گره خورده و داشته  با دستش هم بهش اشاره میکرده، خواهرم هم براش توضیح میده که این ساعته و بعد می پرسه علیرضا ساعت چنده؟ اون هم نه میذاره نه بر میداره میگه : "ده" خواهرم بهتش میزنه، چند بار میپرسه و اون هم هر بار همون جواب رو میده. من هم که اومدم خونه خواهر...
25 مهر 1392

روز عرفه

پسرکم از امروز و تعریف کردن فضیلت بالای اون به گفتن همین اکتفا میکنم که امروز روز شناخته، روز شناخت خودت، خدا ی خودت و امام زمانت، امروز روز عرفه است.   از آرزوی بودن در این روزها در سرزمین حجاز و بودن میون زائران خونه ی خدا و اقامت در صحرای عرفات که بگذریم باید بگم آرزو دارم  روزی برسه که هم خودمون هم شما به درجه ای بالا در زمینه شناخت امام عصرمون برسیم که به نظر من بالاترین هدف معنوی این دهه ی عزیز بعد از پاکسازی دل و جان از غبار آلودگیهای این دنیا  رسیدن به قرب  صاحب الزمانمونه و کسب رضایت ایشون از اعمال و رفتارمون. اللهم عجل لولیک الفرج   ان شاءالله که این اهداف هم برای شما دوستان خوبم و هم برای خونواده...
23 مهر 1392

چند اپیزودی ...

*شنبه پسرمون ساعت 7 صبح از خواب بیدار شد، شنبه ها میذارمش خونه مامانم اینا و میرم کلاس و ساعت 12 برمیگردم، تا اون موقع اصلا نخوابیده بود، بعد از ناهار برگشتم خونه تا بلکه بخوابه، از ماشین که پیاده شدیم بغلش کردم، همون موقع خوابش برد، کلی ذوق کردم،  2/30 بود که خوابید، تا 6/30 هنوز بیدار نشده بود، خودم به زور بیدراش کردم، البته بگم تو این فاصله چند بار شیر خورد. با خودم گفتم حتما امشب دیگه دیر میخوابه، همسرم اون شب قرار بود دیر بیاد خونه، ساعت 8 به بعد دیدم غرغر میکنه و بی حاله، بهش شیر دادم، شاخام در اومد وقتی دیدم خوابش برد، من موندم تو کار ِ این بچه ها که اصلا هیچیش معلوم نیست، فکر کنم خودشونم نمیدونن برنامشون چیه؟! حالا جمعه ای که با...
23 مهر 1392

پیشرفت از نوع ِ پسری ِ ما :)

♦ بازی کلاغ پر رو دوست داره، میگم " کلاغ "، با زبون خودش و به زیبایی و با یک کشش و ناز مخصوص به خودش  میگه : " baaa " "ب′"  کشیده ها نه "با" (خودمون که میشنویم انگار یه چیزی میگه بین "ب" و "پ" که نمیشه نوشتش رو  میگه و "ر" رو هم که خب نمیگه اما معلومه همون "پر" خودمون منظورشه). میگم جوجو و اون هم دوباره میگه "baaa" میگم "بابا " و باز هم میگه " baaa" و من این بار در حالی که دست میزنم میگم " بابا که پر نداره خودش خبر نداره "   چند روزیه که هر بار میخوام براش کلاغ پر بخونم تا میگم "کلاغ" اون تند تند شروع میکنه به دست زدن  و به زبون خودش یک چیزهایی میگه که نیمتونم بنویسم براتون چون خودم هم ...
20 مهر 1392